مسابقه!
فکر میکنی حالا که پریا ملکه جنگل شده، اولین کاری که انجام میده چیه؟!
ادامه ماجرا رو خیلی کوتاه بنویس و بفرست:
داستان شما توی سایت پریا به نام خودتون منتشر میشه،
و نویسنده بهترین داستان جایزه میگیره!
اولین کاری که میکنه لانه اونپرندهرو به جای امنی میبره و بزرگش میکنه و چشمای مارو خوب میکنه
اول پریایه قصرزیبابرای خودش میسازه بعدباحیوانهاوگیاهان دوست میشه وبه انهاکمک میکنه که لانه بسازندوفرشته ی ارزوهابه اوافتخارکرد
پریا وقتی ب آرزوش رسید تموم خواسته های حیوان های جنگل رو برآورده کرد و قول داد دیگر دورغ نگویند حتی ب خودش
اون ملکه ی خوبی برای جنگل میشود
پریا وقتی ملکه میشه اولش هنه چیز برایش جالب بود همه حیوانات جمع شدن و به ملکه تعظیم کردن و بعد یه خرگوش که اسمش پشمالو بود جلو میاد واز ملکه می خواد تا همراهش بیاد تا جنگل و نشونش بده جنگل بسیار بزرگ بود وجوی های اب در جنگل روان بودن همه جا سر سبز با پشمالو در سبزه ها قلت میزد که ناگهان چشمش خورد به یه نفر که داشت با تبر درختی را می برید پریا به سرعت به سمتش رفت و گفت این جنگل مال منه تو نباید درخت های ان را خراب کنی اما مرد گوشش بدهکار نبود وبه کارش ادامه داد پریا گفت اگر ادامه بدی تو را نابود می کنم مرد ترسید وگفت من نیاز دارم به درخت تا خانواده ام اتش روشن کنن و گرم شون چون ما هیچ پولی نداریم که بخاری بخریم پریا کمی فکر کرد وبعد با یه چرخش دست میوه های بسیاری از درختان به پایین افتاد رو به مرد کرد وگفت برو این میوه ها رو بفروش وبخاری بخر مرد با تشکر فراوان میوه ها رو برداشت و دور شد وپریا با خوشحالی به خانه برگشت
پریا باحیوان های جنگل خیلی مهربان بود واونها راخیلی دوسست داشت.برای خودش یه قصرساخت وحیوان ها به اون سر می زدند وهر کاری داشتند پریا برای اونا انجام می داد. از این بابت خیلی خوشحال بودند
وملکه جنگل به دختری زیبا با مو های طلای شد پریا با تعجب پرسید توکی هستی دختر موطلای گفت اسم من کاترینا است چند سال پیش منهم م سل تو ارزو ملکه بودن داشتم که راه تورا رفتم حالاملکه جنگل جدید باید صبر کنی تا یک دختر زیبا ارزوی ملکه جنگل کند تا تو بتوانی ازاد شوی
مثل فرشته های دیگر می خواهد به دیگران کمک کند
پریا بزرگ میشه و موقعی که برای چیدن گیلاس به جنگل رفته بود ناگهان پسر پادشاه که از کشوری برای شکار آمده بود پریا را دید که لباس هایی گران بها و صورتی زیبا دارد برای خاستگاری پیش پریا و پدربزرگ و مادر بزرگش رفت. آن ها با هم ازدواج کردند و پسر پادشاه قول داد که دیگر به شکار نرود . آن ها بچه دار شدند و یک روز بچه شان قلبی نورانی پیدا کرد.....
پریا پدر و مادرش رو به خونه بر میگردونه و پدربزرگ و مادربزرگ پریا از تنهایی در میاد. پریا بزرگ میشه و بچه دار میشه و دخترش توی جنگل یه تیکه قلب درخشان پیدا میکنه..........
پریا کوچولو از فرشته تشکر میکنه و از خوشحالی روی پاهاش بند نبود، به راه میافته واول ازهمه شیر بدجنس رو که همه حیوتات جنگل از دستش ناراحت بودن رو تبدیل به یه موش کوچولو میکنه وبعد برای حیوانات جنگلی ارام با یه شهر بازی بزرگ و یه عالمه چیزهای خوب درست میکنه ودرکنار مادر و پدرش یه زندگی خوب رو شروع میکنه اخه پریا کوچولو حالا دیگه ملکه بود و می تونست هر چی رو که بخواد داشته باشه
یہ روز پریا ھمہ حیوونای جنگل رو دعوت میکنہ و بہ ھمہ سلام میکنہ تا حیوونا با ھم آشنا و دوست بشن •••
پریا از اون فرشته تشکر میکنه برای خودش قصر میسازه ولی یادش میره همه ی حیوانات رو باهم دوست کنه. برای همین با مشکلاتی روربه رو میشه. مجبر میشه از ی شخصیت بد کمک بگیره و گول بخوره
پريا به طرف جنگل ميره و به تمام گياهان نيروي حرف زدن ميده
می رود و به مادر وپدرش ماجرا را می گوید وبعد به همه ی حیوانات جنگل می گوید که ملکه شده است و صلح و دوستی را بین همه بر قرار می کند .وآن متر نابینا را بینا کرد و از فرشته ی آرزو ها معذرت خواهی کرد وفرشته ی آرزو ها یک دفعه نان نزدیک شد و از آن پس او ملکه ی آن سرزمین شد و همه ی حیوانات جنگل از او اطاعت می کردند .[ پریا وآن متر با هم خیلی شاداب بودند .۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۹ پریاجن پدر بزرگ و مادر بزرگ خوبین را جوانه کرد.
می رود و به مادر وپدرش ماجرا را می گوید وبعد به همه ی حیوانات جنگل می گوید که ملکه شده است و صلح و دوستی را بین همه بر قرار می کند .
پریا در حالی که داشت بدنش را از کوفتگی میمالید از یک پرنده خواست نامه ای که برای پدر بزرگ و مادر بزرگش نوشته است و از کارهایی که بعد از ملکه شدن انجام داده است را به دست آن ها برساند:سلام من امروز در جنگل گشت زدم و متوجه شدم که حیوونی وحشتناک به نام:رانزو داره حیوانات رو کنترل میکنه و به اون ها دستور میده تا برگ های درختا رو بکنن تا اون بخوردشون(کارد بره تو شکمش!)ولی من نتونستم صورتشو ببینم اون خودشو دایناسور رانزوی گیاه خوار صدا میکرد و منم با جادوی سفیدم تونستم حیواناتو بیدار کنم و از زیر طلسم رانزو درشون بیارم و بعد به پیش رانزو رفتم و با همون جادو صورتشو دیدم بای به خودش میگفت رانزو ی زرافه ی کوتاه قد!چون اون یک زرافه بود ولی با این که بزرگ بود قدش خیلی کوتاه بود بعدش ازش پرسیدم که از کجا جادو آورده.... حدس بزنین چی شده؟ ما تو جنگلمون یک چشمه ی آرزو داریم شما حتما باید بیاین و آرزو کنید، میبینمتون
پریا اول رفت پیشه پدربزرگ مادربزرگش اونا بعد از شنیدن این خبر برای حیوانات جنگل خوراکی درست کرد مثلا برای خرگوش ها سوپ هویج وبرات پرندگان دونه ریخت و دیگر هیچگاه دروغ نگفت تون همیشه به گیاه ها و حیوانات خوبی کرد.
پریا خیلی خوشحال شد و به مادربزرگ و پدربزرگ خود این خبر را گفت و آن ها هم خوشحال شدند پایان
پریا بعد از آن دیگه هیچ وقت دروغ نگفت و سعی میکرد همه را به راستگویی تشویق کنه و همه حیوانات از اینکه ملکه مهربون و راستگویی داشتند خوشحال بودند
پریا از فرشته تشکر کرد وبه خونه مادر بزرگ وپدر بزرگش رفت اون هارو جوون کرد و همه رو به قصری که ساخته بود دعوت کرد بعدش با یک پسر ازدواج کرد
پریا که حالا ملکه ی جنگل شده،مغرور میشه و تمام جنگل رو به جنگلی ترسناک و راز الود تبدیل میکنه.و قلبش پر از تیکه های شیشه و سنگ میشه. تا اینکه دختری به نام افتاب میاد تو جنگل و برای نجات حیوانات به مبارزه با پریای بدجنس ادامه میده.درخت ها سالهای زیاد بی برگ و میوه مونده بودن،بخاطر همین هیچ لونه ای روی شاخه ها دیده نمیشد،پرنده ها لونه نداشتن،افتاب که عاشق حیوونا بود با پریا مبارزه کرد،پریای بدجنس قلب فرشته ی ارزوها رو دروورده بود تا فرشته ی ارزوها ارزوی حیوانات رو براورده نکنه.قلبش رو زیر همون درخت که فرشته بود خاک کرد،افتاب که به شدت خسته بود زیر درخت که همون فرشته ی ارزوها بود خوابید،که یک دفعه توجهش جلب شد،کمی نور از زیر خاک بیرون اومده بود،خاک رو با دستای ظریفش کنار زد،قلب رو دید،و افتاب هم کار پریا رو انجام داد،و فرشته رو از خواب بیدار کرد،و فرشته ارزوی حیوانات و افتاب رو براورده کرد،و پریا رو از حکم فرمایی بر جنگل عزل کرد و افتاب که واقعا قلب پاکی داشت به جای پریا نشست.پریا بعد از عزل شدنش به شدت ناراحت و پشیمون شد،ولی فایده ای نداشت.خلاصه فرشته ی ارزو ها و ملکه افتاب بخشیدنش و پریا رو هم به بانویی مهربان تبدیل کردند،و همه سالهای سال با خوشی زندگی کردند.
پریا هم مثل فرشته جادویی می شه
پریا درس بزرگی گرفته بود،اینکه دروغ گفتن باعث نمیشه ادم به خواسته هاش برسه و اینکه کمک کردن به دیگرون،حتی حیوونا گاهی ممکنه سرنوشت ادما رو عوض کنه،اون که حالا دیگه ملکه ی جنگل شده بود تصمیم گرفت ک دیگه هیچوقت دروغ نگه،و کمک به دیگرون رو هرگز فراموش نکنه.
پریا به سمت خانه رفت تا داستان خود را برای خانواده اش تعریف کند اما خانواده اش را پیدا نکرد .... هرجا گشت خانه اش را پیدا نکرد و شروع به گریه کرد... و ار فرشته کمک خواست فرشته اومد و گفت : چه خبره ?چی شده? چرا گریه میکنی? مگه نمیخواستی ملکه ی جنگل بشی? پریا گفت چرا ولی خانواده ام گم شدن .... نمیدونم چیکار کنم لطفا کمکم کن! فرشته گفت شاید مار کور و دانا یه چیزی بدونه و اونا پیش همون مار کور رفتن ولی مار رفته بود . چشم های فرشته گرد شد وگفت:رامگن ... اون خانواده ات رو دزدیده ... تو باید از قدرت استفاده کنی و ما رو به قصر اون ببری . اون همیشه دوست داشت سلطان جنگل باشه نه به خاطر این که حیوانات رو دوست داشت چون میخواست همه ی حیوانات رو کنترل کنه..، پریا چشماش رو بست و با قدرتش اونا رو به رامگن رسوند و با قدرتش تملم گیاهان رو دور اون پیچید و تمام قصر رو گشت توی زیر زمین خانواده اش را پیدا کردو با قدرتشاونا رو به خونه رسوند و پیش فرشته رفت او را بغل کر خودشو به خونه رسوند
پریا به سمت خانه رفت تا داستان خود را برای خانواده اش تعریف کند اما خانواده اش را پیدا نکرد .... هرجا گشت خانه اش را پیدا نکرد و شروع به گریه کرد... و ار فرشته کمک خواست فرشته اومد و گفت : چه خبره ?چی شده? چرا گریه میکنی? مگه نمیخواستی ملکه ی جنگل بشی? پریا گفت چرا ولی خانواده ام گم شدن .... نمیدونم چیکار کنم لطفا کمکم کن! فرشته گفت شاید مار کور و دانا یه چیزی بدونه و اونا پیش همون مار کور رفتن ولی مار رفته بود . چشم های فرشته گرد شد وگفت:رامگن ... اون خانواده ات رو دزدیده ... تو باید از قدرت استفاده کنی و ما رو به قصر اون ببری . اون همیشه دوست داشت سلطان جنگل باشه نه به خاطر این که حیوانات رو دوست داشت چون میخواست همه ی حیوانات رو کنترل کنه..، پریا چشماش رو بست
پریا به سمت خونه میره تا به مادر بزرگ و پدر بزرگش این خبر بزرگ رو بده . اما وقتی توی خونه میرسه ک
تو جنگل نظم بر قرار میکنه و نمیزاره کسی به کسی ظلم کنه
پریا قصر رو ساخت و همه را دعوت کرد پدربزرگ مادر بزرگش خیلی خوشحال شدند پریا آنها را جوان کرد وهمه بدون هیچ غم غصه ای خرم خوشحال زندگی کردند.
پریا که ملکه شده به همه پرنده ها دستور میده با نوک زدن به کله مار بزرگ اون را از پا در بیارند. مار می میره و همه خوش و خرم در جنگل به زندگی ادامه میدن.
پریا دیگه هیچ وقت دروغ نمیگه وسیع میکنه به همه کمک. کنه.
پریا دیگه هی
جنگل پریا را سرسبزتر می کند
پریا قبل از هر کاری به خانه برگشت و همه چیز را برای مادر بزرگ و پدر بزرگش تعریف کرداما انها باور نکردندو فکر کردند اینها همه فکر های پریا هستندو پریا از این بابت بسیار ناراحت شده بود. ناگهان نوری همه جارا نورانی کرد. پریا لبخندی زد و خوش حال شد چون میدانست که ان نور نور فرشته است. فرشته همه چیز را برای مادر بزرگ وپدربزرگ پریا تعریف کرد . ناگهان پریا از خواب پریدوبه سرعت به سمت پنجره رفت و فهمید که تمام این ها خواب بوده است .
پریا پدر بزرگ و مادر بزرگشو جوان میکنه و یه قصر قشنگ برای خودشون میسازه،برای حیوونای بی سرپناه جنگل خانه میسازه،به حیوونای جنگل توکل کردن و اعتماد داشتن به امر خدا رو یاد میده،درختای پیر جنگل و جوان میکنه و صلح و آرامش و در جنگل برقرار میکنه و همه باهم به خدا توکل میکنن وبا خوشی و روزی فراوان و مهربانی و آرامش در کنار هم زندگی میکنن
پریا که ملکه جنگل شده بود تصمیم گرفت تا با کمک حیوونای جنگل به حفظ جنگل کمک کنه.برای همین کارهم تصمیم گرفت شیر رو سلان جنگل کنه و با کمک گوزن خرگوش دار کوب مار و عنکبوت جنگل رو نگهداری کنن.نزارن کسی آشغال توش بریزه یا آتیش روشن کنه یا شاخه های درختارو بشکنه
به جای کلبه یه قصر زیبا وسط جنگل میسازه و واسه همه پرنده ها لونه های قشنگ درست میکنه اینقد دونه و غذا تو قصر جمع میکنه که هیچ پرنده و حیوونی گشنه نمونه و وقت گرسنگی یه جایی رو بلد باشن.
پدر و مادر پریا از دنیا رفته بودن و پریا خیلی تنها بود همه اون رو اذیت میکردند پریا دیگه ملکه جنگل شده بود و کسی دیگه نمیتونست اذیتش کنه
پریا مهربانترین ملکه جنگل میشود و با مهربانی با همه حیوانات جنگل دوست می شود حتی با آن مار وحشتناکی که از آن میترسید و همه حیوانات را به این تشویقممیکند که هیچ وقت دروغ نگویند و همه حیوانات جنگل باید به هم کمک کنند تا همیشه دوستی و مهربانی در جنگل حاکم باشد
پریا کاری کرد که فرشته ی آرزو های جنگل آرزوی حیونایی که توی جنگل زندگی مکنند رو بر آورده کنه و یک قصر زیبا برای خودش و مادربزرگ و پدر بزرگش درست کرد و یک قصر دیگه هم برای فرشته ی آرزو ها درست کرد و از اون روز به بعد به حیوون های جنگل کمک میکرد
اولین کار پریا ساختن یک قصر با گلها ست که در اونجا بتونه مثل ملکه زندگی کنه و حیوانات ضعیف تر رو از چنگال حیوانات وحشی نجات بده.پریا دروغ رو در جنگل ممنوع می کنه و ب حیواناتی ک کار نیک انجام بدن هدیه میده و اونارو از صاحب منصبان قصر می کنه...
پریا یک ملکه ی خوب شد وبهترین ملکه ی این جنگل شد وهمه او را دوست داشتند وبه همه کمک میکرد وزيبا او جنگل به او کمک میکردند
اون از ملکه خداحافظی میکنه ومیره اون حالا باخودش فکر میکنه که یه ملکه است وخیلی مسیولیت های بزرگی داره،وشروع میکنه به گشت وگذار در جنگل،همین طور که داشت میرفت درمقابل خودش یه برکه پر از آب وقورباغه ها وماهی های زیادی میبینه(در اینجابالمس کردن قورباغه هاآن ها میپرن،وماهی ها حرکت میکنن،وبالمس کردن برکه آب به صورت موجی میشود)پریابه آن هاسلام میکندوخود رابه آن هامعرفی میکندویک زمگوله به آنهامیدهدومیگویداگرنیازبه کمک داشتند آن رابه صدا درآورند(بالمس کردن زنگوله به صدادرمیآید)سپس به راه خود ادامه میدهدکه ناگهان باسنگی برخوردمیکند وبه زمین میافتدودرست که دقت میکند متوجه میشودکه آن سنگ نیست ویک لاک پشت است(بالمس کردن سنگ سرلاک پشت بیرون میآید)او ازلاک پشت معذرت خواهی میکند ولاک پشت به او میگوید که بچه خود راگم کرده است وخیلی ناراحت است،وازاومیخواهد اورابرایش پیداکند سپس پریا.....
پریا خیلی خوشحال شده بود و از فرشته تشکر کرد و به خانه بازگشت پدر بزرگ از پریا پرسید: پریا این لباس هارو از کجا آوردی . پریا جواب داد: اییییییین لباس ها پریا مجبور شد همه چیز رو بگوید کلاغ همه چیز رو شنیده بود و به تمام حیوونا خبر داد حیوونا وقتی خبر رو شنیدن خوشحال شدند و همان موقع با برگ درختا و شاخه ها قصر زیبا ای ساختند پریا صبح خیلی زود از خواب بیدار شد وبه سمت جنگل رفت به وسطای جنگل که رسید قصر را دید وقتی وارد قصر شد دید که همه ی حیوونا برای ملکه شدنه پریا جشن گرفتن پریا خوشحال شد ولی در اعماق جنگل قصر دیگه ای هم وجود داشت این قصر اژدها نام داشت اژدها وسربازها از این مو ضوع خیلی عصبی بودند که کس دیگری جای آنهارا گرفته است به همین دلیل نقشه ای کشیدند و نقشه ی خود را اجرا کردند آنها به قصر رفتند وآنجا را آتش زدند کلاغ بوی دود را حس کرد و زود فیل رو خبر کرد فیل خودش را رساند وآتش را خاموش کردند همه ناراحت بودند پریا تصمیم گرفت که با اژدها بجنگه بنابر این خودش رو به فرشته رساند دید فرشته به درخت پیر تبدیل شده اون جلو وجلوتر رفت تابه قصر رسید وارد قصر شد قلب طلایی رو دید جلو رفت و قلب رو برداشت اژدها یکدفعه پریا را دید ونگذاشت که پریابیرون برود پریا قلب را به بیرون انداخت و کلاغ قلب را زود از روی زمین برداشت و به سوی فرشته پرواز کرد قلب را سر جایش گذاشت وهمه چیز راگفت حیوانات جنگل باکمک فرشته به اعماق جنگل رفتند پریا صدای پای آنهارا شنیداو میترسید اژدها بفهمه سرو صدا کرد 'اژدها در سیاه راباز کرد پریا از پیش اژدها فرار کرد وبین حیوانات جنگل رفت وهمه باهم اژدهاوقصررا نابود کردند وقصری جدیدساختندو پریا به جنگل وحیوان های جنگل رسیدگی میکرد
پریا خوشحال میشود و از فرشته تشکر میکندبعد به خانه میره وبه خودش قول میده از چیزی نترسد پریا از آن به بعد به حیوانات زخمی کمک میکند و دلسوز ترین ملکه جنگل می شود
پریا قصری از گیاهانی جواهراتی ساخت که وسعت زیادی داشت پریا تمام اهالی جنگل حتی حیوانات را به قصرش دعوت کرد چون پریا خانواده اش در زلزله ای فوت شدند از آن فرشته ی مهربان که او را ملکه کرده بود خواست تا باهم خواهر باشند فرشته که مهر او بر دلش افتاده بود به خواسته ی او جواب مثبت داد وباهم به خوبی و خوشیزندگی کردند
Ba hivanat khosh raftari mekone
پریا به حیوانات کمک می کنه واسه همه ی کارهای خوب میکنه وبر ترسش غلبه میکنه
پریا بر ترس خود غلبه می کنه ودیگر هچ وقت نمی ترسد
میره و جنگل رو بسیار زیباتر میکنه تلاش زیادی میکنه تا دست ادمای پلید اونجا نرسه
اون بعدملکه شدن به امورجنگل رسیدگی کرد وهرکس مشکلی داشت بااون درمیان میگذاشت وهمه درصلح وصفازندگی کردندو بهم دروغ نمیگفتند.
به مار کمک میکند تا بینایی خود را بدست بیاورد
میره واون ماره کور رو پیدا میکنه وچشماشو خوب میکنه
او به کلبه برگشتر مادر بزرگ گفت:تو چقدر قشنگ شدی پریا
پریا به عنوان ملکه میده همه مارها رو نابود میکنند....تا دیگه هیچ ماری به درخت انجیر نپیچه چیه؟؟؟؟؟ اینجا ایرانه باید عقده گشایی کنیم همه مردم اینطوری اند حتی پریا
پریا از کاری که کرده بود عبرت گرفته از فرشته تشکر میکنه خواسته های پدر بزرگ.و مادربزرگش رو بر آورده میکنه کار فرشته رو نیمه تمام نمیزاره مار وبینا میکنه و به همه ی حیوونا محبت و خوبی میکنه و بهشون یاد میده تا باهم دوست باشن همیشه بد بین نباشن به هم دیگه اعتماد کنن دورغ نگن و هیچ وقت از چیزی نترسن
پریا با خوشحالی پیش پرنده و جوجه هایش میرود و از پرنده مهربان تشکر میکند و از درخت انجیر بالا میرود و سه برگ جادویی از بالای درخت میچیند و بر روی چشمهای مار غمگین میگذارد و مار چشمهایش را باز کرده و با مهربانی و شادی از پریا تشکر میکند و همگی به همراه فرشته جشن بزرگی در کنار همه حیوانات جنگل برپا میکنند ...
اول برای مار یه لونه درست میکنه که کسی ازش نترس
پریا حیوانات دوست داشت
پریا اول از همه به حیوانات کمک میکنه تا در کنار هم به خوبی و با ارامش زندگی کنند.او کمک میکنه تا جنگلشون یک محیط امن برای حیوانات باشه.از قدرتش برای ایجاد امنیت در جنگل استفاده میکنه.
پریا از اون ببعد پریا فرشته ی این جنگل شد
تمام حیوانات جنگل کمک میکنند پریا یک قصر بسازه و اینقدر به حیوانات و مردم کمک میکنه تا تبدیل به یک فرشته میشه
بعد از اینکه پریا ملکه جنگل شد اولین کاری که قصر زیبایی ساخت و مادر بزرگ و پدر بزرگش را به قصر آورد و حیوانات جنگل را به قصر دعوت کرد و سالهای سال به خوبی و خوشی در جنگل زندگی کرد
پربا بدو بدو پیش مادرش رفتی با اسرار زیاد از مادرش خواهش کرد که با قدرتی که داره تنها زندگی کنه
اون به مادر بزرگ و پدر بزرگ خودش کمک کرد به حیوانات کمک کرد ودر کلبه زندگی کر دند ویک روز فرشته به کلبه آمد وگفت : در جنگلت هیزم شکن ها آمده اند و هیزم ها را میشکنن بعد پریا عصبانی شد وبا کمک حیوانات وبا کمک حیوانات وجادوی فرشته و فکر پریا آنها را بیرون کردند
بعد از اینکه پریا ملکه شد رفت کلبه خودش را به یک قصر زیباوبا شکوه تبدیل کرد و مار نابینای روی درخت انجیر را به قصرش اورد و چشمهایش را درمان کرد وپرنده وجوجه هایش را هم به قصر اورد وبا همه حیوانات مهربان بود وفهمید که نباید دروغ بگوید وبه این ترتیب به ملکه نازنین جنگل معروف شد.(نازنین زهرا 5ساله)
بعد که پریا ملکه ی جنگل شد به هیچ کس زور نمیگه و هر کس هر چیزی خواست اول فکر میکنه بعد اگر صلاح دونست میگه آره اگر صلاح ندونست میگه نه بعد برای مامان باباش جشن میگیره و حیوونای جنگل رو که بسته شدن رو آزاد میکنه
فرشته زیبا از او ناراحت شد اما به خاطر کار خوبی که انجام داده بود و به جوجه های ان پرنده زیبا کمک کرده بود او را بخشید و به او گفت که امید وارم ازاین کارت درس گرفته باشی و تو می توانی در کنار من ملکه جنگل باشی و دیگه به من دروغ نگی
پریا خوشحال شد و از فرشته زیبا تشکر کرد پریا در عین خوشحالی به فکر به فکر فرو رفت,فرشته پرسید چی شده؟مثل اینکه زیاد خوشحال نیستی؟پریا جواب داد خوشحالم ولی نمیدونم باید چیکار کنم و حالا که ملکه جنگل هستم همه از من انتظار دارند که بتوانم به بهترین شکل جنگل را اداره کنم,اخه دوست ندارم کسی از من ناراحت شود. فرشته گفت نگران نباش,من مطمینم با قلب مهربانی که داری جنگل را به خوبی اداره میکنی.پریا از فرشته خواهش کرد که به او کمک کند تا بتواند بهترین تصمیمها را بگیرد. فرشته خوشحال شد و قبول کرد.فرشته از اینکه پریا را ملکه جنگل کرده بود خوشحال بود و احساس رضایت میکرد,دستی به سر پریا کشید و گفت: پریا جان هوا داره تاریک میشه به خونه برگرد وامشب را با خوشحالی استراحت کن,چون از فردا کارهای بزرگی باید انجام بدهی. پریا گفت فردا صبح زود به دیدنش میاید و با فرشته خداحافظی کرد. پریا خیلی خوشحال بود و به طرف خانه به راه افتاد در راه داشت به جنگل و درختان و حیوانات به دقت نگاه میکرد, ناگهان چشمش به یک مورچه افتاد که راه لانه اش را گم کرده بود ..........
پریا ملکه می شود. اولین کار مداوای آن مار کور می باشد.
اولین کاری که می تونس بکنه از پرندههای کوچک مواظبت می کرد
پریا ملکه میشه و یک خانه بزرگ درست میکنه و فرشته ی مهربان را به خانه اش می اورد و برای پدر بزرگ و مادر بزرگش خانه ی خیلی بزرگی میسازد و به خانه اش می رود و همیشه به حیوانات جنگل غذا میده و دیگه دروغ نمیگه!
پریا ملکه ی جنگل میشه به همه کمک میکرده با همه مهربون بوده تا اینکه یه روز یه جادوگر پیر همه چیزو عوض میکنه پریا عوض میشه همه جنگل رو سیاهی فرا میگیره تا اینکه یه شاهزاده جوان اتفاقی وارد اون جنگل میشه و بعد کلی سختی فرشته مهربونی رو میبینه و اون راه نجات پریا رو بهش میگه... اون تمام سعیش رو میکنه و پریا رو از دست جادوگر پیر نجات میده و باهاش ازدواج میکنه و پادشاه اون سرزمین میشه...
فکر میکنم در ادامه پریا دستور میده برای لانه پرنده ها که تو جنگل وجود داره نگهبان بزارن تا جوجه هایی که بیرون افتادن رو سر جاش بزارن
پریا بسیار ذوق زده فرشته را بغل می کند و و به سمت خانه راه می افتد و در خانه را باز میکند و تا می خوا ست ماجرا رو تعریف کند دید آنها همه چیز را می دانستند و گفتند آن فرشته مادره تو بود...
پریا
اوگشت و گذار در جنگل را دوستدارد و مسلما به فکر حیواناتش و با انها مهربان و خوب یمیکند و به انها کمک میکند
حالا ک پریا ملکه ی جنگل شد سعی کرد با کمک حیوانات جنگل ی قلعه ی بزرگ بسازن وقتی ک ساخت قلعه تموم شد اون هر حیوون بیمارو میاوورد توی قلعه و ازش نگهداری میکرد تا حالش خوب شه . حیوونا هم ک خیلی پریارو دوست داشتن از هر میوه ی خوشمزه و گیاه داروویی ک بود واسه پریا میاوردن . پریا و حیوانلت سال ها ب خوبی در کناره هم زندگی کردن و فرشته ی مهربون هم بهشون سر میزد
پریا گفت نظم را رعایت کنید
پریا بعد از تشکر از فرشته به کلبه شان میرود وماجرا را برای پدربزرگ و مادر بزرگش تعریف می کند .او به کمک مادر بزرگ ،پدربزرگ وبقیه ی حیوانات حنگل قصر زیبایی را درست در وسط جنگل میسازدوجنگل را به خوبی اداره میکند .همه ی حیوانات جنگل اورا دوست داشتند وبااو به خوبی خوشی تا آخر عمر زندگی کردند.
به همان مار در روی درخت چشم می دهد
به عنوان ملکه جنگل به حیوونا دستور میده که تو جنگل آشغال نریزن و پلیس جنگل تشکیل داد و یه سری جراحی هم در نظر گرفت براشون. هروقت هم بوجه واسه کاری کم میومد یه آزمون استخدامی راه مینداخت
پریا از وقتی که ملکه جنگل شده رفته به همه اهالی جنگل یه گوشی موبایل خوشگل خریده گفته برید بازار ازش قصه ملکه شدن من رو دانلود کنید ببینید ولی هیچکس نتونست دانلود کنه میدونید چرا چون جنگ اونا که اینترنت نداره نه ایرانسل نه همراه اول و نه رایتل انتن نمیده خلاصه موندن چیکار کنن
پریا از خواب پرید خیلی ناراحت بود که واقعیت نبود بعد به فکر فرو رفت که چرا واقعا ملکه ی زیبایه جنگل نشد جرا همه ی چیز هایه خوب فقط در رویا اتفاق می افتد پریا دلش به پدر و مادرش تنگ شده بود اما پدر مادر اووقتی پریا بچه بود مرده بودن و به فرشته تبدیل شده بودن پریا ناراحت بود که او هم مثله بقیه بچه ها پدر و مادر ندارد و مجبور بود که پیشه پدر پزرگ و مادر بزرگش زندگی کند اما پس از چند دقیقه با خودش گفت وای چرا من اینطوری فکر میکنم من در جنگلی زیبا پیشه کسایه که دوستم دارن زندگی میکنم شاید بعضی از بچه ها از من بهتر زندگی کنن اما خیلی هایشان از من بدتر هستن انها هیچکس را ندارند در کوچه و خیابان ها زندگی میکنند اما من یکجا برای خوابیدن دارم کسایی را دارم که دوستم داشته باشند سپس خدا رو شکر میکند که این همه برایش نعمت داده است پایان
من فکر میکنم که از این به بعدجنگل رو خیلی خوشکل میکنه مثلا برگهای خشک رو سبز میکنه به همه حیوانها کمک میکنه دیده هست کس ناراحت نیست
پریا خیلی خوش حال شد که پری آرزو های جنگل آرزوش رو برآورده کرد او موضوع را برای مادر بزرگ وپدر بزرگ تعریف کرد واونها به پریا گفتند که آفرین
پریا به خاطر کار خوبش همه حیوانات به او احترام مذاشتند و او یاد گرفت که دروغ گفتن هیچ ارزشی نداره
پریا به خاطر کار خوبی که کرده بود همه حیوانها به او احترام میذاشتند و پریا به خاطر اینکه گنجشک را نجات داد فرشته دروغش را بخشید
پریا میره پیش خانوادش و از اونا برای کارش کمک میگیره چون شاید جایی نیاز ب راهنماییشون داشته باشه و سعی میکنن بین همه ی حیوانات جنگل دوستی برقرار کنن و از ورود آدما و تخریب جنگل جلوگیری کنن تا حیوانات اون جنگل بتونن ب راحتی ب زندگی ادامه بدن و مجبور ب ترک اونجا نشن و با آدمایی که قصد ب هم زدن آرامششون رو داررن مبارزه میکنن
یک مرد پیری در جنگل زندگی میکند که این جنگل را خوب میشناسد بعد پریا از او کمک میگیرد برای پیدا کردن سوراخی که وصل میشود به ی جای خیلی زیبا با موجودات مهربون که البته این سوراخ خانه یک ماز خیلی وحشت ناک میباشد که باید مار را گول بزنند تا بتوانند به خونه اش بروند و وارد سرزمین تخیلی بشوند...
اجازه نمیده که درختا قطع بشن و هر کس آسیبی به جنگل بزنه تبدیل به ملخ میشه...
اون ملکه ميشه و به خوبی جنگل ورز مینو اداره میکنه
وقتی که پریا ملکه شد به حیوانات جنگل کمک میکرد او هر گاه به حیوانات کمک میکرد چهرهاش زیبا تر میشد وحسادت هابیشتر گروهی از حیوانات که از همان اول با ملکه شدن پریا مخالف بودند برای از بین بردن پریا نقشه میکشیدند و...
فرشته ی زیبا به پریا یک چوب جادویی طلایی رنگ هدیه داد و به او گفت از این پس مسئولیت سنگینی در قبال جنگل و حیوانات جنگل داری .من این چوب جادویی را به تو می دهم ولی به یاد داشته باش که در هر فصل فقط 3 دفعه می توانی از آن استفاده کنی بنابراین حواست را جمع کن که برای مشکلات پیش پا افتاده شانس استفاده از آن را هدر ندهی...
شروع میکنه با قلب مهربونش به هر شکلی که میتونه به همه تو جنگل کمک میکنه.کم کم بزرگ میشه و بعدم شاهزاده جنگل همسایه میاد و باهاش ازدواج میکنه.
پریا میره و از برگ های بالای درخت میچینه وبه فرشته میده وآرزوی پریا براورده میشود
پریا وقتی ملکه میشود یک خانه زیبا برای پدر بزرگ و مادر بزرگ درست می کند از حیوانات مراقبت می کند و نمی گذارد شکارچی ها حیوانات را شکار کند و نمی گذارد مردم درخت ها را قطع کند ☺
پريا ى قصمون ملکه ميشه و به آرزوش ميرسه ..اون جنگل رو به خوبى اداره ميکنه و تا آخر به خوبى و خوشى زندگى ميکنه...
پريا براي حيوان ها خانه درست مییکند مواظب است که شاخه هانشکنند و برکهاپر اب باشد برگ ها نريزند او هميشه :-)خوشحالا است و به گل ها اب ميدهد او هميشه فکرمییکند در بهشت است.
پریا یه مهمونی بزرگ میگیره و همه حیونای جنگل دعوت میکنه و با جادوی خودش بینایی مار کورا بهش برمیگردونه و مار هم نگهبان ویژه پریا میشه تا هیچکس بهش آسیب نرسونه